۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

Dont Stop

به من گفت :
پس بنويس
بنويس همه دردهايم را
تا آسوده ام کني:
نوشتم داسي فرود آمد
نگاه خسته شاعر را درو کرد
تازيانه اي دستهايش را گره زدند
و مرد در سياهچال خواب ياسهاي سپيد را بو کشيد
و مرد در سياه چال شبنامه ي آفتاب را ورق مي زند
گفت بنويس باز و ديگر باز بنويس تا رهايم کني
گفتم آن مرد آمد
آن مرد با اسب آمد
آن مرد با اسب در باران آمد
آن مرد با اسب در باران دارد غروب مي کند
دراز به دراز مي افتدو کاغذ و خودکاري تنها در جيبش مي يابند
که هيچ معناي اين جهاني نمي دهد
گفت بنويس:
گفتم در کپه ي آشغالهاي روبروبه دنبال تکه اي آيينه مي گردم
کاش چشمهايم خودم را مي ديد
کاش يادت بود يادت نرود من را
ديگر هيچ نگفت
خاموش رد جاده را بازگشت تا آفتاب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر