۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

دروغ گفتن همیشه گفتن نیست، گاهی نگفتنه.


حالا که این حرفها را می نویسم از حافظ هم مدد می خواهم زجه های دلم را شنیده باشی. بی بی مریض است ولی مدام از من احوال تو را می پرسد. آخریها می گفت چه دردی دارم؟؟ آن شب هشدارم داد شب شگونی را . نفهمیدم . بی بی می داند که حالش اینجنین خراب است.در خواب ذکر می گوید دستهایش در دستهایم از تکانه های شانه هایم بیدار می شود . نگاهش بالا که نگاه می کند چشمهای تو ست سالهای سال بعدتر. گر گرفته ام می داند.
من به چشمهایم نجیب بودن را یاد داده ام. فقط به قرص ماهت نگاه می کنم.
چه کار کنم بی بی؟؟
از گرما می لرزم از سرما گر می گیرم؟
بی بی خاموش گفت: مکانها و زمانها حاجبند. حرفها و وصالها حاجبند. چهره ها و پیکرها... خوابید ... تا صبح دستهایش در دستهایم ذکر گفت و گفت.
خواب بودم که بیدار اشک می ریخت.
دستهایم را بردم قرص ماهش را بگیرم. عقب نشست. زیر لب گفت:
گوهر یک دانه ات کو؟؟؟ بعد تر خواند نماز شام غریبان ...