۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

صدایم کن






دستهایم در سکوت، خوابِ تو می رود


کجا دستهایت را گم کردم؟


جای خالی مانده دستهایم را


کجا خواب رفتم؟


چرا بیدارم نکردی؟


چقدر هُرم نفس هایت را به صورتم


و لمس تن ات را


به آغوشم بدهکارم


کجا رد نگاهم را فرار کرده ای؟؟؟؟


۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

نامه

سلام ..... حالا که فکر مي کنم، شنبه روزي خوبي هست؟؟! ..... . ولي مي دانستم که مي آيي از هر کجا که باشي مي دانستم ..... يادم باشد بنويسم ....

صدايت مي آيد از دور دست ها ... مدام فکر مي کنم زنگ مي خورد موبايلم، که نمي خورد ..................... شنيده نشنيده رو که بر مي گردانم

مي بينمت که نيستي ... يادم آمد که خيلي وقت است دل بسته نشده ام به کسي به چيزي ... صدايي ... بد جوري دارم مديونت مي شوم ... از وقتي مي نويسم اينها را برايت مي خوابم گاهي، تا اگر خواندينشان وقتي .. سهم چشمانت، زندگي ات، آن لحظه ات، مال من باشد ... حالا گاهي ياد زندان که مي افتم در تنهاييهاي هميشگي ام .... و گاهي به سقف که خيره بودم مي دانم حتمن ديدمت آنجا لابه لاي سقف نامت را خودت را .... که نمي دانم که هستي ...

صداي خنده هايت ميان سايه روشناي سلول جا مانده ..... و من خاموش مي بينم ات که مي خندي و مي خرامي و دور مي شوي ..... و تو را از سر تا پا به خاطر مي سپارم ات ... که دوستت ميدارم از سر تا پا.............