۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

انتها

قفل دستهایم که رها شد

آیینه آسمانم که شکست

همان وقت دانسته بودم

رفته ای

دستهایم را قفل کردم

آیینه را عوض کردم

اما می دانم

دیگر سایه ای بلند از لای در

روی شمعدانی ها نمی افتد

دیگر چراغانی نمی کنند

شمعدانی ها ، آسمان تاریک خانه ام را

دیگر تو کودکم را نوازش نخواهی کرد

دیگر دستهای تو در دستهای من

قفل نمی شود

دیگر آیینه ها برای همیشه خاموشند

برای جعفر روستا، که عزیز بود.

این مرد را هر صبح می دیدم، روزنامه فروش بود، مردی با دستهای بزرگ که همه دستهای تو را در خود بگیرد و چشمهای روشن، انقدر روشن که تو هر بار در چشمهای او می توانستی خودت را ببینی.

نمی دانستم عادت هر روز دیدن این مرد می تواند اینچنین زمینگیرم کند اما انگار دستها، چشمها و صمیمیت عجیب این مرد رهایم نمی کند.

برایم جالب بود وقتی آن صبح من از دیدن آگهی درگذشت شوکه بودم. کمی آنطرفتر چند نفر آرام می گریستند.

تلخی مرگهای عزیزان زیادی را چشیده ام، با یکی دوست بودم آن یکی فامیل و.. این مرگ از جنس دیگری بود

نمی دانم چگونه دیگر می توانم از جلوی دکه او رد شوم

نمی دانم به چه کسی باید صبح بخیر بگویم

و چه کسی هر صبح تا مرا می بیند می گوید

درست میشه

بدون اینکه کلامی گفته باشم، از غصه ای، دردی..

عجیب درس بزرگی به من داد. تازه دانستم زندگی کردن برای آدمها چگونه است. اینکه ادمها را زندگی کنی و...

کسی باور نمی کند که مرگ یک روزنامه فروش اینچنین زندگی ام را تعطیل کرده اما او تنها یک روزنامه فروش نبود. آدمی بود که انسان را درک کرده بود.

روحش شاد.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

زنگ


تا کی باید منتظر بمانم آفتاب را


انقدر زیر باران می مانم


تا زنگ بزنم


باشد تو هم جواب نده


باشد تو هم من را درپاییز رها کن


لااقل زنگ که می زنم


جواب بده


بی خیال


من انقدر زیر باران می مانم


تا زنگ بزنم


جواب بده


کوک


ساعت


قیچی


هزیان می گویم لابد


زنگ


دیلیلیلینگ دیلیلینگ دیلیلینگ