۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

قرار آخر

ياد آوري لحظه هاي کودکي ام هميشه حسي عجيبي در من بر مي انگيخته. آن سالها جنگ بود و ما در خانه درس مي خوانديم. از آنجايي که از چهار پنج سالگي نوشتن را ياد گرفته بودم. بر روال هر سال، تقويمي مي گرفتم و هر روزش را پر مي کردم از نوشته ها. اولها شکلي از يک بازي بود برايم و کم کم جادوي کلمات کنار، هم خودش را به من نشان داد.

يادش بخير. تنهايي تلخ و امنم را با خودم شريک بودم. که هيچکس وقت و تحمل دنياي مرا نداشت تازه اگر زماني هم داشت باوري نبود.

با خودم گاهي قرار مي گذاشتم. مي گفتم مثلن اگر فلان ساعت در فلان جا باشم حتمن يک اتفاقي مي افتد. گاهي اتفاقي مي افتد و شگفت زده مي شدم. گاهي هم هيچ خبري نبود و دنيا من را فراموش مي کرد. نزديکي خانه ما آنوقتها يک عالمه زمين کشاورزي بود و يک تلمبه و درختان بلند توت. آنوقتها شکوه عجيبي داشت بخصوص پاييزهايش.

نتيجه ي تجربه هاي دنياي کوچکم دو سه بار سوختگي و دو بار شکستگي دست و پا بود برايم.

اولين بار که فهميدم چگونه مي شود با يک باطري و يکي تکه سيم و لامپ کوچکي نوري بسازم آنچنان شگفت زده بودم که گويي کشف دوباره آتش براي انسان اتفاق افتاده.

پاييز هميشه مرا به کودکي ام مي برد. تنهايي هميشگي ام را بيشتر يادم مي آورد. هشت سالم بود که اين متن را نوشتم . شب هشتم آذر بود بر اساس همان قرارهايي که با خودم مي گذاشتم تصميم گرفتم بخوابم و بيدار نشوم. در همين فکرها بودم که خوابيدم. در خواب، شب بود. زير درختان بلد توت قدم ميزدم. زني سياهپوش آمد دستم را گرفت و براي هميشه مرابرد.

اين متن روز هشتم آذر ماه نوشته شده است.

هفت ساعت مانده بود

تا واپسين روزِ پاييزم

هفت ساعت مانده بود

تا لحظه باشکوه مرگم

زير لب خزان پرسيد

بي پناه، تا خزان کجا بودي؟

من خموش با نگاه گفتم

بي قرارِ لحظه ي مرگم

دست در دست هم رفتيم

کوچه ها و يادها را با هم

هفت ساعت مانده بود اما

تا قرار لحظه ي آخر

ابتدا او پيش، گام بر مي داشت

تا ميان راه سردم بود

با نگاهش به من مي گفت

مانده هفت ساعت ديگر


فکر مي کنم هفت ساعت بعد، روز نهم آذر از خواب بيدار شدم، اما باور دارم آن شب براي هميشه رفتم.

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

یاد


راستی نگفتی؛
چگونه می شود يادم برود ، يادت را

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

رهایی

زن رهايم کرد
در ماشيني که دارد «مي کوه» را وسط «شيراز» پياده مي کند
رهايم کرد
به سوي مردي دويد
که من نبودم
در آغوشش گم شد
من لبخند ها را سالها بر لبهايم ماسيده ام
دو دست که دور گردنش گره خورد
عاشقانه ام را بوسيد
حالا من مي کشم ، درد را
به قلابي که انداخته اي در دلم
ضربه اي محکم تر بزن
بخوابيد
دور بخوريد
بگرديد
بکشيد قلاب دلم را، رهايم مي کنيد
چرا هميشه وقتي که مي رسيم، گم مي شوي
آب مي شوي، ميروي در زمين
دود مي شوي ، ميروي در هوا

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

انتها

قفل دستهایم که رها شد

آیینه آسمانم که شکست

همان وقت دانسته بودم

رفته ای

دستهایم را قفل کردم

آیینه را عوض کردم

اما می دانم

دیگر سایه ای بلند از لای در

روی شمعدانی ها نمی افتد

دیگر چراغانی نمی کنند

شمعدانی ها ، آسمان تاریک خانه ام را

دیگر تو کودکم را نوازش نخواهی کرد

دیگر دستهای تو در دستهای من

قفل نمی شود

دیگر آیینه ها برای همیشه خاموشند

برای جعفر روستا، که عزیز بود.

این مرد را هر صبح می دیدم، روزنامه فروش بود، مردی با دستهای بزرگ که همه دستهای تو را در خود بگیرد و چشمهای روشن، انقدر روشن که تو هر بار در چشمهای او می توانستی خودت را ببینی.

نمی دانستم عادت هر روز دیدن این مرد می تواند اینچنین زمینگیرم کند اما انگار دستها، چشمها و صمیمیت عجیب این مرد رهایم نمی کند.

برایم جالب بود وقتی آن صبح من از دیدن آگهی درگذشت شوکه بودم. کمی آنطرفتر چند نفر آرام می گریستند.

تلخی مرگهای عزیزان زیادی را چشیده ام، با یکی دوست بودم آن یکی فامیل و.. این مرگ از جنس دیگری بود

نمی دانم چگونه دیگر می توانم از جلوی دکه او رد شوم

نمی دانم به چه کسی باید صبح بخیر بگویم

و چه کسی هر صبح تا مرا می بیند می گوید

درست میشه

بدون اینکه کلامی گفته باشم، از غصه ای، دردی..

عجیب درس بزرگی به من داد. تازه دانستم زندگی کردن برای آدمها چگونه است. اینکه ادمها را زندگی کنی و...

کسی باور نمی کند که مرگ یک روزنامه فروش اینچنین زندگی ام را تعطیل کرده اما او تنها یک روزنامه فروش نبود. آدمی بود که انسان را درک کرده بود.

روحش شاد.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

زنگ


تا کی باید منتظر بمانم آفتاب را


انقدر زیر باران می مانم


تا زنگ بزنم


باشد تو هم جواب نده


باشد تو هم من را درپاییز رها کن


لااقل زنگ که می زنم


جواب بده


بی خیال


من انقدر زیر باران می مانم


تا زنگ بزنم


جواب بده


کوک


ساعت


قیچی


هزیان می گویم لابد


زنگ


دیلیلیلینگ دیلیلینگ دیلیلینگ

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

صدایم کن






دستهایم در سکوت، خوابِ تو می رود


کجا دستهایت را گم کردم؟


جای خالی مانده دستهایم را


کجا خواب رفتم؟


چرا بیدارم نکردی؟


چقدر هُرم نفس هایت را به صورتم


و لمس تن ات را


به آغوشم بدهکارم


کجا رد نگاهم را فرار کرده ای؟؟؟؟