۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

واگویه

همه می گویند شما جایی رفته ای که دور نام دارد...
همين جور نگاهش به جاي خالي مانده ي نارنج ها ...مردد مي گويد:«هر چيزي يه دليلي داره ...»
سکوت مي کني و پلک نمي زني اينجاها که مي آيي.... كنار تو امنيت دارم ، پيش‌ترها شكل مبهمي داشتي؛ ،وقتي مي آمدي من ... وقتي مي‌رفتي تا مدتي بوي عطرت درهمه جا مي‌ماند، تار و پود پارچه‌ي مبل هاآن را حفظ مي‌كرد.
اينجا تمامِ کلمات يخ بسته اند تا مي خواهم بنويسمشان و دستم ياراي .....
در دلهامان براي نجات خويش به آدمهاي دوروبرمان پناه مي بريم به منظرههايي که چشمانمان را مي آکند به بانگهايي که گوشهامان را پر مي کند به ....
باور کن دلم برايت شور مي زند ... وقتي آمدم نزديکتر ، فريادهايت... انگار خواب نبودم که خواب مي ديدم ....کابوسهايم ..اين شبها کابوسها توي حياط ابري پنجره اتاقم مي گردند ... منتظرت بودم بيايي مثل همين روزهايي که قرن هاست از عمرشان مي گذرد .
بالا و پايين هاي ذهنم دنبالت که مي گردم نمي شود .... نمي توانم بمانم ... شايد خنده دار باشد ولي من چند روزيست که ترمز بريده ام .
از گذشته هايم خواسته بودي، جز سياهي و درد چيز تازه اي درش نيست از او مي خواستي بداني ، توي يه عصر پاييز که دل خدام توش مي گيره ديدمش
بلند بالا ، له مي کرد برگهاي پاييزي را و مرا ... تصويري بود از تو چند سال ديگر که مي شوي ، مثل باد گذشت همه ترانه هايي که ساخته بوديم با
همهمه ي باد و برگ و کاشيهاي هزار ساله .

۱ نظر: