۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

فردا اگر بشود


اين جورها که حرف مي زني دلم مي ترسد.
خاموش روشناي چراغها که روي صورتت مي افتد من که مي بينمت از آيينه ماشين سرو ته مي کنم انگار ....
بد جوري ريختي به هم چه خبره؟
امروز پنج روز گذشته
به صداي نفس هايم مي ترسي خوابم برده باشد
و خوابم مي برد
من چقدر مي خواستم دور بروم و نرفتم
تا همين جا که ارزان مرا خريد
فردا اگر بشود
فردا اگر بشود
من پاهايم روي زمين جا مانده
حالا بد است اين فکرها
دستهايم ناخودآگاه بوي آويشان ميدهد
من قصه ي کسي را نوشته ام
که يک دست خود را داد تا فکر دخترک را بخواند وقتي داد
وقتي خواند تا غروب مرده بود مرد