۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

من یخ زده ام از گرمای شما

من زمستان را برای جمع شدن کنار تو می خواهم
نفسهایم را که درنفسهایت ، به قدرِ شب قدری می آویزی
به یاد آر،
تنها دست آورد راستی من ،کژ راهی تو بود
که نفسهایم را با نفسهایت پر می کردی
رهایم کن
من دیگر از آن خودم نیستم
تو دیگر نفسهایت از آن من نیست
دخیل هایم را پس بده
معجز عیسوی ات را برای خودت بگذار
یهودا باش لااقل
مسیحای چرکین نفس را، صلیب هم نشاید
رهایم کن
من دیگر از آن خودم نیستم
تو دیگر نفسهایت از آن من نیست

نامه

جاي لبهايت که مانده بر استکان خالي چاي مي بوسم و مي ميرم و مي پرستم و .......
هنوز جواب نامه هايم را مي دهي گاهي؟

بازارِ تنگ از بردگان هنوز هم انبوه است
از جير جيرک ها که انقدر دوستشان داري را
به درون شب بيا
آنگاه جير جيرک ها مي شمرند صداي قدم هايت را
و تو را به شب دعوت خواهند کرد
نه اين شب نيست
، جير جيرکِ باروت نيست نه
نه اين همه شب نيست لباسي است از شب
سرودي است از شب
که جير جيرک پاسدار آن است
نواي درهمي که هيچگاه يادش نخواهي آورد
و باز و ديگر باز جير جيرک می خواند
پنجره ي کوچک ات را باز مي کند
و يادت مي آورد با خودکارِ کوچک ات در فضا رها شوي
شکلي از ترس سوغات مي آورد برايت
مي بردت گردش
و یک دفعه غيب اش مي زند
همه با تو خفته اند در شب کلاه شب
راه درازي نيست و جير جيرک منتظر است .
نترس هنوز کسي تو را مي پاد
شاخه لخت کنار پنجره ات
به صداي قاب تو گوش مي دهد
جير جيرک ......
وقتي شنبه ها نمي آيي چه گونه صورتت را براي يک هفته از بر کنم....

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

فریاد کن

فریاد کن
برای آخرین بار گذر کن
کوچه های آشنا را
وداع کن با بهار نارنج ها
و پاییزهای درختهای باغچه
فریاد کن
باد طره موهایت را عقب می راند
جلو برو
خشم کوچه در مشت های توست
فریاد کن
بگذار گلوله بشکوفد در رگانت
بگذار باتوم ها لمس کند تن عریانیت را
و تو
فریاد کن
با چشم های گشاده ات
رو در رو خدا را بنگر
که دستهایش را گشوده
برو
برو
برو با باد
سنگ فرشهای سرخ کوچه را
رنگی تازه می دهی تو
خون
جوی
خون
فریاد کن
آسمان شرم آلود، فرو می ریزد
فرشتگان آلوده صورت،
شنبه ها لبخند میزنند
فریاد کن
شب از ظلمت خود می هراسد
و خفاشان شب به سورچرانی آفتاب رفته اند
فریاد کن
باچشمهای گشاده
فریاد کن
با لبهای خاموش
فریاد کن

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

قاب عکس

من به چشمهایم پاکی آموخته ام
نه نبند چشمهایت را
رهایم می کنی

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

زندگی

اگر کوسه ها آدم بودند (برتولت برشت)
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي ” كي ” پرسيد:اگر كوسه ها آدم بودند با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد گاه گاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !برای ماهی ها مدرسه ميساختند و به آنها ياد ميدادند كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند درس اصلي ماهيها اخلاق بود به آنها مي قبولاندند كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست مي آييد اگر كوسه ها ادم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند ته دريا نمايشنامه به روی صحنه مي آوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند همراه نمايش، آهنگهاي محسور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيارماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها مي كشاند در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت كه به ماهيها می آموخت“زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود”

عروج

با چارقد گلدارت
دست به کمر که می زنی
اینطور که به جایی در آسمان بالای سرمان نگاه می کنی
با دست که موهایت را شانه می زنی
برگشتنا به زمین که می آیی
چقدر مقدسی تو

واگویه

همه می گویند شما جایی رفته ای که دور نام دارد...
همين جور نگاهش به جاي خالي مانده ي نارنج ها ...مردد مي گويد:«هر چيزي يه دليلي داره ...»
سکوت مي کني و پلک نمي زني اينجاها که مي آيي.... كنار تو امنيت دارم ، پيش‌ترها شكل مبهمي داشتي؛ ،وقتي مي آمدي من ... وقتي مي‌رفتي تا مدتي بوي عطرت درهمه جا مي‌ماند، تار و پود پارچه‌ي مبل هاآن را حفظ مي‌كرد.
اينجا تمامِ کلمات يخ بسته اند تا مي خواهم بنويسمشان و دستم ياراي .....
در دلهامان براي نجات خويش به آدمهاي دوروبرمان پناه مي بريم به منظرههايي که چشمانمان را مي آکند به بانگهايي که گوشهامان را پر مي کند به ....
باور کن دلم برايت شور مي زند ... وقتي آمدم نزديکتر ، فريادهايت... انگار خواب نبودم که خواب مي ديدم ....کابوسهايم ..اين شبها کابوسها توي حياط ابري پنجره اتاقم مي گردند ... منتظرت بودم بيايي مثل همين روزهايي که قرن هاست از عمرشان مي گذرد .
بالا و پايين هاي ذهنم دنبالت که مي گردم نمي شود .... نمي توانم بمانم ... شايد خنده دار باشد ولي من چند روزيست که ترمز بريده ام .
از گذشته هايم خواسته بودي، جز سياهي و درد چيز تازه اي درش نيست از او مي خواستي بداني ، توي يه عصر پاييز که دل خدام توش مي گيره ديدمش
بلند بالا ، له مي کرد برگهاي پاييزي را و مرا ... تصويري بود از تو چند سال ديگر که مي شوي ، مثل باد گذشت همه ترانه هايي که ساخته بوديم با
همهمه ي باد و برگ و کاشيهاي هزار ساله .

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

Dont Stop

به من گفت :
پس بنويس
بنويس همه دردهايم را
تا آسوده ام کني:
نوشتم داسي فرود آمد
نگاه خسته شاعر را درو کرد
تازيانه اي دستهايش را گره زدند
و مرد در سياهچال خواب ياسهاي سپيد را بو کشيد
و مرد در سياه چال شبنامه ي آفتاب را ورق مي زند
گفت بنويس باز و ديگر باز بنويس تا رهايم کني
گفتم آن مرد آمد
آن مرد با اسب آمد
آن مرد با اسب در باران آمد
آن مرد با اسب در باران دارد غروب مي کند
دراز به دراز مي افتدو کاغذ و خودکاري تنها در جيبش مي يابند
که هيچ معناي اين جهاني نمي دهد
گفت بنويس:
گفتم در کپه ي آشغالهاي روبروبه دنبال تکه اي آيينه مي گردم
کاش چشمهايم خودم را مي ديد
کاش يادت بود يادت نرود من را
ديگر هيچ نگفت
خاموش رد جاده را بازگشت تا آفتاب