۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

دنباله رو

ردپاي نگاهم رد مي شود

از صورتت که مي گرداني آنبرها که در چشم نباشد

باشد،

حالا تو چشمهايت را از من بگير

برو دورترها تا صداي واژهايم را نشنوي

برو دورتر

روي از من نهان کن

خواب را از چشمهاي ترم برباي

ردپاي نگاهم را

نمي تواني بگيري که

تا دورترها هم دنبالت مي آيم


۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

ترديد

يا تو هستي

يا تو نيستي

يک درصدم آدم بو ده باشم ،خسته مي شم

پس چطورکه اين حس ها را نمي گيري

پس چطور اين چيزهاي واضح را نمي بيني

يا بايد باشي

يا بايد نباشي

بذار يک حقيقت رو بگم

من حتي نمي دونم تو هستي يا نه؟

من حتي نمي دونم منو دوست داري يا نه؟

من حتي نمي دونم چي حساب ميشم؟

اين خود خواهي نيست؟

اگه فکر ميکني بايد برم

بهتره زودتر برم

- نمي خوام سده راهه زندگي ات شم

- من که تو نيستم.- تصميم ات چيه؟


- من نمي خوام مسير زندگي ات بخاطر من عوض بشه

- خب، يعني برم؟

- نمي خوام اينجوري سخت حرف بزنم.

- يعني دلت يه جاي ديگه اس؟

- نمي خام اذيت کنم

- تو مي گي باش. ولي نباش.

- هيچ چيز از بين نمي ره

- مي دوني هيچ چيز با ترديد خوب نيست. نه موندن نه رفتن.

- تا يه حدي فکرت حس ات کار مي کنه

- من تا حالا خدا برام بد نخواسته

- بريم ديگه؟

- ديگه ميري؟

- هميشه هستم.

- پس چرا نيستي؟ شايد خودم خواستم اينجوري باشي

- دلم مي خواد بگم نرو، نريم

- ما که با هم خوبيم چرا بايد بريم؟

- نمي دونم

- چند سال مگه زنده ايم ؛نصفش که گذشت

- من که تو نيستم

- ديگه جايي برا تصميم گيري نمونده

- حرف الکي نزن

- بيا بريم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

کم راه




روزي صدايت خواهم کرد

تو از ياد مي‌بري خودت را

تو رد پاي سيمرغان را گم کرده اي
تنهاييِ تنهاي تنم را

رخصت

بگذارید آیندگان بدانند که ‏در سرزمین بلاخیز ایران هم بودند مردمی که عاشقانه زندگی کردند. تاریخ عاشق کشی در ایران، نشان از قربانیانی دارد که هرچند نامی نیک در روزگار برای خود به جا گذاشته اند اما همواره زخم خورده و رنج دیده ی روزگاری بوده اند که در آن زیسته اند.بگذارید باور کنند در این بلاد هم آدمهایی سالهای سال دندان به جگر گرفتند و نترسیدند و غصه خوردند وغصه دانشان ترکید.

تاریخ چشمهایش کور است نمی بیند. تو چشمهایت را باز کن. او زود فراموش می کند تو یادم باش

چرا آنروز بخار شدی رفتی دریای نمک؟؟؟ چقدر دنبالت گشتم...

صدای آن غریبه چقدر آشنا بود.چند بار اول تنها می توانستم گوشی را کنار گوشم بچسبانم و حرف هایم ته گلویم چسبیده بودند انگار.

چقدر بچگی کرده بودیم با هم . چقدر عاشقی کرده بودیم. چقدر تا صبح با قراره تماشای ماه بیدار بودیم و چشم در چشم هم چقدر زندگی زندگی زندگی کرده بودیم.

(ابوظبی- بهار88)