۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

من یخ زده ام از گرمای شما

من زمستان را برای جمع شدن کنار تو می خواهم
نفسهایم را که درنفسهایت ، به قدرِ شب قدری می آویزی
به یاد آر،
تنها دست آورد راستی من ،کژ راهی تو بود
که نفسهایم را با نفسهایت پر می کردی
رهایم کن
من دیگر از آن خودم نیستم
تو دیگر نفسهایت از آن من نیست
دخیل هایم را پس بده
معجز عیسوی ات را برای خودت بگذار
یهودا باش لااقل
مسیحای چرکین نفس را، صلیب هم نشاید
رهایم کن
من دیگر از آن خودم نیستم
تو دیگر نفسهایت از آن من نیست

۳ نظر: