من زمستان را برای جمع شدن کنار تو می خواهم
نفسهایم را که درنفسهایت ، به قدرِ شب قدری می آویزی
به یاد آر،
تنها دست آورد راستی من ،کژ راهی تو بود
که نفسهایم را با نفسهایت پر می کردی
رهایم کن
من دیگر از آن خودم نیستم
تو دیگر نفسهایت از آن من نیست
دخیل هایم را پس بده
معجز عیسوی ات را برای خودت بگذار
یهودا باش لااقل
مسیحای چرکین نفس را، صلیب هم نشاید
رهایم کن
من دیگر از آن خودم نیستم
تو دیگر نفسهایت از آن من نیست
نفسهایم را که درنفسهایت ، به قدرِ شب قدری می آویزی
به یاد آر،
تنها دست آورد راستی من ،کژ راهی تو بود
که نفسهایم را با نفسهایت پر می کردی
رهایم کن
من دیگر از آن خودم نیستم
تو دیگر نفسهایت از آن من نیست
دخیل هایم را پس بده
معجز عیسوی ات را برای خودت بگذار
یهودا باش لااقل
مسیحای چرکین نفس را، صلیب هم نشاید
رهایم کن
من دیگر از آن خودم نیستم
تو دیگر نفسهایت از آن من نیست
man yakh zade-am az garmAye shomA
پاسخحذفman yakh zade-am az garmAye shomA
پاسخحذفour sweetest songs are those that tell of saddest thoughts
پاسخحذف