۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

خون/ترس/ویرانی

· تمام خونهای جاری از چشمانم
منقبض می شوند در دست هایم....
بترسید
!
این اشک نیست
خون را نمی بینید؟ جماعت!!

· شک نمی کنید!

· خون را نمی بینید؟! جماعت!!

· بترسید لااقل!

آدمی تا بینهایت دارد جر می خورد!!!

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

ساعت

سه ......... تا چهار........
چهار ....... تا پنج
پنچ........... تا شش
..........
می چرخد
...بیهوده
تا صبحی که نباشد

گذر

وقتی نمی خواهد بگذرد
رد نمی شود
طرز نگاه تو
در منظرگاه
چشمهای من
...حالا مدام تو رد شو
نمی خواهد بگذرد...

شب

یک وقت هایی
که صب نمی شود
شب تکرار می شود
مدام

توهم

بیچاره
مادرم
چه سخت زاییده، مرا
قد: صدوهشتادوچهار
وزن: هقتادو نه

گمان

دل درد دارم
دردِ زایمان است شاید
باران است شاید