۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

باد

دستهایم در باد
بوی تو می دهد
نفس می کشم تورا
دستهایم را به رقص می خوانی
دستهایم را به رقص می خوانی
سکوتهای دولا چنگی ات را می شکند باد
می شنوم صدای نفسهایت را
در بر می گیریم ات
می چرخم در تو
می گردم با تو
می گردم
می گردم
تا سیاهی
در سیاهی تو می شوم
به رقص می خوانیم
مماسِ تو که باشم
من به چشمهایم پاکی آموخته ام
نه نبند چشمهایت را
رهایم می کنی

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

برای دختران در بند سرزمینم

دختران دشت !// دختران انتظار !// دختران امید تنگ// در دشت بی کران// و آرزوهای بی کران// در خلق های تنگ !// دختران خیال آلاچیق نو// در آلاچیق هایی که صد سال !_// از زره جامه تان اگر بشکوفید// باد دیوانه// یال بلند اسب تمنا را// آشفته کرد خواهد ...// دختران رود گل آلود !// دختران هزار ستون شعله به تاق بلند دود!// دختران عشق های دور// روز سکوت و کار// شب های خسته گی!// دختران روز بی خستگی دویدن// شب// سر شکسته گی!_// در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق _// در رقص راهبانه ی شکرانه ی کدام// آتش زدای کام// بازوان فواره ای تان را خواهید برفراشت؟// افسوس !// موها ، نگاه ها// به عبث// عطر لغات شاعر را تاریک میکنند.// دختران رفت وآمد در دشت مه زده//! دختران شرم// شبنم// افتاده گی// رمه!_// از زخم قلب آبایی// در سینه ی کدام شما خون چکیده است ؟// پستان تان ،کدام شما// گل داده در بهار بلوغش ؟// لب های تان کدام شما// لب های تان کدام// _بگویید !_// در کام او شکفته ، نهان ،عطر بوسه یی؟// شب های تار نم نم باران _که نیست کار _// اکنون کدام یک ز شما// بیدار می مانید// در بستر خشونت نومیدی// در بستر فشرده ی دل تنگی// در بستر تفکر پر درد رازتان// تا یاد آن _که خشم و جسارت بود _// بدرخشاند// تا دیر گاه، شعله ی آتش را// در چشم بازتان؟// بین شما// _بگویید!_// بین شما کدام// صیقل می دهید// سلاح آبایی را// برای// روز// انتقام ؟//
احمد شاملو

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

دروغ گفتن همیشه گفتن نیست، گاهی نگفتنه.


حالا که این حرفها را می نویسم از حافظ هم مدد می خواهم زجه های دلم را شنیده باشی. بی بی مریض است ولی مدام از من احوال تو را می پرسد. آخریها می گفت چه دردی دارم؟؟ آن شب هشدارم داد شب شگونی را . نفهمیدم . بی بی می داند که حالش اینجنین خراب است.در خواب ذکر می گوید دستهایش در دستهایم از تکانه های شانه هایم بیدار می شود . نگاهش بالا که نگاه می کند چشمهای تو ست سالهای سال بعدتر. گر گرفته ام می داند.
من به چشمهایم نجیب بودن را یاد داده ام. فقط به قرص ماهت نگاه می کنم.
چه کار کنم بی بی؟؟
از گرما می لرزم از سرما گر می گیرم؟
بی بی خاموش گفت: مکانها و زمانها حاجبند. حرفها و وصالها حاجبند. چهره ها و پیکرها... خوابید ... تا صبح دستهایش در دستهایم ذکر گفت و گفت.
خواب بودم که بیدار اشک می ریخت.
دستهایم را بردم قرص ماهش را بگیرم. عقب نشست. زیر لب گفت:
گوهر یک دانه ات کو؟؟؟ بعد تر خواند نماز شام غریبان ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

فردا اگر بشود


اين جورها که حرف مي زني دلم مي ترسد.
خاموش روشناي چراغها که روي صورتت مي افتد من که مي بينمت از آيينه ماشين سرو ته مي کنم انگار ....
بد جوري ريختي به هم چه خبره؟
امروز پنج روز گذشته
به صداي نفس هايم مي ترسي خوابم برده باشد
و خوابم مي برد
من چقدر مي خواستم دور بروم و نرفتم
تا همين جا که ارزان مرا خريد
فردا اگر بشود
فردا اگر بشود
من پاهايم روي زمين جا مانده
حالا بد است اين فکرها
دستهايم ناخودآگاه بوي آويشان ميدهد
من قصه ي کسي را نوشته ام
که يک دست خود را داد تا فکر دخترک را بخواند وقتي داد
وقتي خواند تا غروب مرده بود مرد

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

من یخ زده ام از گرمای شما

من زمستان را برای جمع شدن کنار تو می خواهم
نفسهایم را که درنفسهایت ، به قدرِ شب قدری می آویزی
به یاد آر،
تنها دست آورد راستی من ،کژ راهی تو بود
که نفسهایم را با نفسهایت پر می کردی
رهایم کن
من دیگر از آن خودم نیستم
تو دیگر نفسهایت از آن من نیست
دخیل هایم را پس بده
معجز عیسوی ات را برای خودت بگذار
یهودا باش لااقل
مسیحای چرکین نفس را، صلیب هم نشاید
رهایم کن
من دیگر از آن خودم نیستم
تو دیگر نفسهایت از آن من نیست

نامه

جاي لبهايت که مانده بر استکان خالي چاي مي بوسم و مي ميرم و مي پرستم و .......
هنوز جواب نامه هايم را مي دهي گاهي؟

بازارِ تنگ از بردگان هنوز هم انبوه است
از جير جيرک ها که انقدر دوستشان داري را
به درون شب بيا
آنگاه جير جيرک ها مي شمرند صداي قدم هايت را
و تو را به شب دعوت خواهند کرد
نه اين شب نيست
، جير جيرکِ باروت نيست نه
نه اين همه شب نيست لباسي است از شب
سرودي است از شب
که جير جيرک پاسدار آن است
نواي درهمي که هيچگاه يادش نخواهي آورد
و باز و ديگر باز جير جيرک می خواند
پنجره ي کوچک ات را باز مي کند
و يادت مي آورد با خودکارِ کوچک ات در فضا رها شوي
شکلي از ترس سوغات مي آورد برايت
مي بردت گردش
و یک دفعه غيب اش مي زند
همه با تو خفته اند در شب کلاه شب
راه درازي نيست و جير جيرک منتظر است .
نترس هنوز کسي تو را مي پاد
شاخه لخت کنار پنجره ات
به صداي قاب تو گوش مي دهد
جير جيرک ......
وقتي شنبه ها نمي آيي چه گونه صورتت را براي يک هفته از بر کنم....

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

فریاد کن

فریاد کن
برای آخرین بار گذر کن
کوچه های آشنا را
وداع کن با بهار نارنج ها
و پاییزهای درختهای باغچه
فریاد کن
باد طره موهایت را عقب می راند
جلو برو
خشم کوچه در مشت های توست
فریاد کن
بگذار گلوله بشکوفد در رگانت
بگذار باتوم ها لمس کند تن عریانیت را
و تو
فریاد کن
با چشم های گشاده ات
رو در رو خدا را بنگر
که دستهایش را گشوده
برو
برو
برو با باد
سنگ فرشهای سرخ کوچه را
رنگی تازه می دهی تو
خون
جوی
خون
فریاد کن
آسمان شرم آلود، فرو می ریزد
فرشتگان آلوده صورت،
شنبه ها لبخند میزنند
فریاد کن
شب از ظلمت خود می هراسد
و خفاشان شب به سورچرانی آفتاب رفته اند
فریاد کن
باچشمهای گشاده
فریاد کن
با لبهای خاموش
فریاد کن

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

قاب عکس

من به چشمهایم پاکی آموخته ام
نه نبند چشمهایت را
رهایم می کنی

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

زندگی

اگر کوسه ها آدم بودند (برتولت برشت)
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي ” كي ” پرسيد:اگر كوسه ها آدم بودند با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد گاه گاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !برای ماهی ها مدرسه ميساختند و به آنها ياد ميدادند كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند درس اصلي ماهيها اخلاق بود به آنها مي قبولاندند كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست مي آييد اگر كوسه ها ادم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند ته دريا نمايشنامه به روی صحنه مي آوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند همراه نمايش، آهنگهاي محسور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيارماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها مي كشاند در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت كه به ماهيها می آموخت“زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود”

عروج

با چارقد گلدارت
دست به کمر که می زنی
اینطور که به جایی در آسمان بالای سرمان نگاه می کنی
با دست که موهایت را شانه می زنی
برگشتنا به زمین که می آیی
چقدر مقدسی تو

واگویه

همه می گویند شما جایی رفته ای که دور نام دارد...
همين جور نگاهش به جاي خالي مانده ي نارنج ها ...مردد مي گويد:«هر چيزي يه دليلي داره ...»
سکوت مي کني و پلک نمي زني اينجاها که مي آيي.... كنار تو امنيت دارم ، پيش‌ترها شكل مبهمي داشتي؛ ،وقتي مي آمدي من ... وقتي مي‌رفتي تا مدتي بوي عطرت درهمه جا مي‌ماند، تار و پود پارچه‌ي مبل هاآن را حفظ مي‌كرد.
اينجا تمامِ کلمات يخ بسته اند تا مي خواهم بنويسمشان و دستم ياراي .....
در دلهامان براي نجات خويش به آدمهاي دوروبرمان پناه مي بريم به منظرههايي که چشمانمان را مي آکند به بانگهايي که گوشهامان را پر مي کند به ....
باور کن دلم برايت شور مي زند ... وقتي آمدم نزديکتر ، فريادهايت... انگار خواب نبودم که خواب مي ديدم ....کابوسهايم ..اين شبها کابوسها توي حياط ابري پنجره اتاقم مي گردند ... منتظرت بودم بيايي مثل همين روزهايي که قرن هاست از عمرشان مي گذرد .
بالا و پايين هاي ذهنم دنبالت که مي گردم نمي شود .... نمي توانم بمانم ... شايد خنده دار باشد ولي من چند روزيست که ترمز بريده ام .
از گذشته هايم خواسته بودي، جز سياهي و درد چيز تازه اي درش نيست از او مي خواستي بداني ، توي يه عصر پاييز که دل خدام توش مي گيره ديدمش
بلند بالا ، له مي کرد برگهاي پاييزي را و مرا ... تصويري بود از تو چند سال ديگر که مي شوي ، مثل باد گذشت همه ترانه هايي که ساخته بوديم با
همهمه ي باد و برگ و کاشيهاي هزار ساله .

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

Dont Stop

به من گفت :
پس بنويس
بنويس همه دردهايم را
تا آسوده ام کني:
نوشتم داسي فرود آمد
نگاه خسته شاعر را درو کرد
تازيانه اي دستهايش را گره زدند
و مرد در سياهچال خواب ياسهاي سپيد را بو کشيد
و مرد در سياه چال شبنامه ي آفتاب را ورق مي زند
گفت بنويس باز و ديگر باز بنويس تا رهايم کني
گفتم آن مرد آمد
آن مرد با اسب آمد
آن مرد با اسب در باران آمد
آن مرد با اسب در باران دارد غروب مي کند
دراز به دراز مي افتدو کاغذ و خودکاري تنها در جيبش مي يابند
که هيچ معناي اين جهاني نمي دهد
گفت بنويس:
گفتم در کپه ي آشغالهاي روبروبه دنبال تکه اي آيينه مي گردم
کاش چشمهايم خودم را مي ديد
کاش يادت بود يادت نرود من را
ديگر هيچ نگفت
خاموش رد جاده را بازگشت تا آفتاب