۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

ترس

تکه پاره های مرا به حال خود بگذار

همه ات را پخش کن روی بوم نقاشی هایت

من که خودم را پیش فروش کردم

هرچه تقدیر باشد

گلی که دیروز برایت فرستادم

در راه خشکید

این قانونِ تبعید است

ساقه اش را بو کن

هنوز دارم به سمتت می آیم

تکه پاره های خشکیده ی تنم را به حال خود بگذار

جرا همیشه مرا می ترسانی؟

چرا نقاشی هایت مرا می ترسانند؟

چرا همیشه نقش چشمهای مرا نقاشی می کنی؟

۳ نظر:

  1. No tears in the writer, no tears in the reader

    پاسخحذف
  2. به پندار تو: جهانم زيباست! جامه ام ديباست! ديده ام بيناست! زبانم گوياست! قفسم هم از طلاست!!... بر اين ارزد كه دلم تنهاست؟

    پاسخحذف