۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

من حرمت چشمهای تو را گریه کرده ام




من حرمت چشمهای تو را گریه کرده ام

تو بی مجال اندیشه به لبخند

هی بزن زیر خنده

آفتاب در می آید به لبخندهایت

به سپیدی

پنجره ها می خوانند

خروسها در غروب حل می شوند

من دیگر نخواهم آمد

من دیگر تمام نمی شوم

من از آن تو شده ام

کاش از سایه چناری که روی پنجره ات افتاده
یک سبد آفتاب برایم بیاوری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر