زن رهايم کرد
در ماشيني که دارد «مي کوه» را وسط «شيراز» پياده مي کند
رهايم کرد
به سوي مردي دويد
که من نبودم
در آغوشش گم شد
من لبخند ها را سالها بر لبهايم ماسيده ام
دو دست که دور گردنش گره خورد
عاشقانه ام را بوسيد
حالا من مي کشم ، درد را
به قلابي که انداخته اي در دلم
ضربه اي محکم تر بزن
بخوابيد
دور بخوريد
بگرديد
بکشيد قلاب دلم را، رهايم مي کنيد
چرا هميشه وقتي که مي رسيم، گم مي شوي
آب مي شوي، ميروي در زمين
دود مي شوي ، ميروي در هوا
۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه
رهایی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
وقتي کسي تصميم مي گيره بره حتي اگه نره ديگه اينجا نيست
پاسخحذفاره
پاسخحذف